کد مطلب:129933 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:120

سر حسین نزد دختر یتیمش
عمادالدین طبری به نقل از كتاب الحاویه نوشته ی قاسم بن محمد بن احمد مأمونی چنین


نقل می كند: «زنان اهل نبوت، شهادت پدران كودكان را از آنها پنهان می كردند و به آنها می گفتند كه پدرانشان به مسافرت كجا و كجا رفته اند. وضعیت به همین منوال بود تا آنكه یزید فرمان داد تا وارد سرایش گردند. حسین (ع) دختر چهار ساله ای داشت. نیم شبی از خواب برخاست و گفت: پدرم حسین (ع) كجاست؟ من او را در خواب به شدت نگران دیدم. زنان با شنیدن این سخن به گریه در آمدند و دیگر كودكان نیز با آنان گریستند و صدای آه و ناله بلند شد، به طوری كه یزید از خواب بیدار شد و گفت: چه خبر است؟ چون داستان را برایش باز گفتند، آن ملعون فرمان داد كه سر پدرش را برای دخترك ببرند. هنگامی كه سر شریف را آوردند و در دامنش گذاشتند، پرسید: این چیست؟ گفتند: سر پدرت. دخترك با بی تابی فریاد زد و بیمار شد و در همان شام از دنیا رفت. [1] .

در «الایقاد» نوشته سید محمدعلی شاه عبدالعظیمی به نقل از العوالم و دیگر كتاب ها ماجرا را ذكر كرده كه خلاصه ی آن چنین است: «حسین (ع) دختر كوچكی داشت كه او را دوست می داشت و هم كودك او را. گویند كه نامش رقیه بود و سه سال داشت. او كه با اسیران شام همراه بود شب و روز در فراق پدر گریه می كرد. به او می گفتند: به سفر رفته است [2] شبی دخترك پدر را در خواب دید و چون بیدار شد، بسیار بی تابی می كرد و گفت: پدر و نور چشم مرا بیاورید. هر چه اهل بیت (ع) برای خاموش كردنش كوشیدند، اندوه و گریه اش بیشتر شد. اهل بیت (ع) نیز از گریه اش اندوهناك شدند و به گریه در آمدند. سیلی به صورت زدند و خاك بر سر پاشیدند و مو پریشان كردند. فریاد ناله و زاری آنها بلند شد و یزید كه آن را شنید، گفت: چه خبر است؟ گفتند: دختر كوچك حسین (ع) پدرش را به خواب دیده است. اینك بیدار شده و او را می خواهد و گریه و فریاد می كند. چون یزید این را شنید گفت: سر پدرش را ببرید در جلوی او بگذارید، تا دل خوش كند. آن گاه سر حسین (ع) را درون سینی نهادند و رویش را پوشیدند و جلوی


دخترك گذاشتند. گفت: ای مرد! من پدرم را خواستم، نه غذا. گفتند: پدرت اینجاست. دخترك درپوش را برداشت و سری را دید و گفت: این چه سری است؟ گفتند: سر پدر توست. رقیه سر را برداشت و به سینه چسباند و می گفت: پدر جانم! چه كسی تو را با خونت خضاب كرد؟ پدر جانم! چه كسی رگهایت را برید؟ پدر جانم! چه كسی مرا در خردسالی یتیم كرد؟ پدر جانم! یتیم تا بزرگ شود چه كسی را دارد؟ پدر جانم! زنان چه كسی را دارند؟ پدر جانم! بیوه زنان اسیر چه كسی را دارند؟ پدر جانم! چشم های گریان چه كسی را دارند؟ پدر جانم! زنان تباه و غریب چه كسی را دارند؟ پدر جانم! موهای پریشان چه كسی را دارند؟ پدر جانم! پس از تو كسی نداریم و نومیدیم. پدر جانم! ای كاش فدایت می شدم. پدر جانم! ای كاش پیش از این كور می بودم. پدر جانم! ای كاش در خاك شده بودم و نمی دیدم كه مویت به خون خضاب شده است. پس دهانش را روی دهان شهید مظلوم نهاد و آن قدر گریست كه از هوش رفت. چون تكانش دادند، دیدند كه روح از قفس دنیا پرواز كرده است. صدای اهل بیت (ع) به گریه بلند شد و اندوه و عزا تازه گردید، هر كس از شامیان كه صدای گریه ی آنها را شنید گریست. مرد و زن در آن روز گریستند. پس یزید فرمان داد كه او را غسل دادند و دفن كردند.» [3] .


[1] كامل بهائي، ج 2، ص 179، به نقل از آن نفس المهموم؛ معالي السبطين، ج 2، ص 170.

[2] منظورشان سفر آخرت بود.

[3] الايقاد، ص 179؛ معالي سبطين، ج 2، ص 170؛ به نقل از او و منتخب طريحي.